تازه به اين کوچه اومده بوديم کسي رو نميشناختيم حالم هم خيلي گرفته بود چون همه دوستام دا خل شهرمون ببودند و ما ی شهر
دیگه اومده بوديم چند روز اول دم در مينشستم وادماي تو کوچه رو زير نظر ميگرفتم تا اين که يک روز از در خونه همسايمون يه
پسر هم قد خودم بيرون اومد اومد کنارم سلام کرد منم بلند شدم باهاش دست دادم وسلام عليک کردم پرسيد از کجا اومديد چه کاره
هستيد اسمت چيه خلاصه هر چي سوال کرد منم جوابشو دادم اسمش حسن بود ديدم پسر خوبيه از همون روز رفاقت ما شروع
شد حسابي با هم گرم شديم همه کارهامون با هم بود ازممدرسه رفتن تا لباس خريدن بيرون رفتن رفيق خوبي بود حاضر بودم همه
کاري براش انجام بدم 6سال از رفاقتمون گذشت يک روز همسايه جديدي اومد که يک پسر کوچک ويک دختر بزرگ داشت دختره
اسمش الهام بود الهام هفته اي 2بار به خونه ما ميومد و با خواهرم رياضي کار ميکردند يک روز تلفن خونه زنگ خورد ه من هم گوشي
برداشتم ديدم الهامه بهش گفتم که خواهرم خونه نيست هر وقت اومد ميگم بهت زنگ بزنه ولي اون گفت که باخودت کار دارم وشروع
به حرف زدن کرد از اون روز به بعد بين ما يه دوستي شکل گرفت مدتي گذشت تا اين که حسن بهم گفت که ميخاد با الهام دوست
بشه اين حرفو که شنيدم به خودم گفتم بذار واسه رفيقم کاري کنم وبدون اينکه اون بفهمه به الهام گفتم که تو بايد با حسن دوست
بشي اولش قبول نميکرد اما بعد قبول کرد وبهش زنگ زد منم کشيدم کنار فکر کردم با اين کار حق رفاقت جا اوردم مدتي که گذشت
گفتم بذار حسن رو امتحان کنم بهش گفتم به خاطر دوستيمون الهام ول کن اما اون گفت من الهام به تو ترجيح ميدم باورم نميشد
کسي که به خاطرش اين کارهارو کردم اين جواب بهم بده بعد از اين جريان رفاقت ما به هم خورد بعد از مدتي الهم هم اونو ول
کرد.مدتي که گذشت اومد پيش و بهم گفت که معذرت ميخوام منم بهش گفتم رفاقتمون رو به چيزي فروختي که خودم بهت داده بودم
برچسبها: